|
|
|
|
|
جمعه 4 ارديبهشت 1398 ساعت 15:54 |
بازدید : 44508 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
گر بر سر نفس خود اميري، مردي
بر کور و کر، ار نکته نگيري، مردي
مردي نبود فتاده را پاي زدن
گر دست فتاده اي بگيري، مردي
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غير تو هر جا سخن آيد به ميان
خاطر به زار غم پراگنده شود
با داده قناعت کن و با داد بزي
در بند تکلف مشو، آزاد بزي
در به ز خودي نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودي نظر کن و شاد بزي
بر عشق توام، نه صبر پيداست، نه دل
بي روي توام، نه عقل بر جاست، نه دل
اين غم، که مراست کوه قافست، نه غم
اين دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
در منزل غم فگنده مفرش ماييم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماييم
عالم چو ستم کند ستمکش ماييم
دست خوش روزگار ناخوش ماييم
اي ناله? پير خانقاه از غم تو
وي گريه? طفل بي گناه از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو
آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!
از کعبه کليسيا نشينم کردي
آخر در کفر بيقرينم کردي
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
اي عشق، چه بيگانه ز دينم کردي!
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه
با نيک و بد دايره درباخت کجه
هنگامه? شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم يکي نينداخت کجه
در رهگذر باد چراغي که تراست
ترسم که: بميرد از فراغي که تراست
بوي جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنيدي، زهي دماغي که تراست!
با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادي به غم توام ز غم افزونست
انديشه کنم هر شب و گويم: يا رب
هجرانش چنينست، وصالش چونست؟
جايي که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نيزه بالا خونست
ليلي صفتان ز حال ما بي خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟
بي روي تو خورشيد جهانسوز مباد
هم بيتو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزي که ترا نبينم آن روز مباد
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
يک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آيدم، به جز مردم چشم
يک قطره? آب بر لبم کس نکند
در جستن آن نگار پر کينه و جنگ
گشتيم سراپاي جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
اين بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ
:: برچسبها:
شعر رودکی ,
اشعار رودکی ,
شعر ,
رودکی ,
|
امتیاز مطلب : 160
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
|
|